به قلم عبدالحسین اسدپور 

مقداری کوتاه وقت بگذارید و بخونید لذت ببرید
وقتى جوان‌هاى امروز از ما مى‌پرسند:
شما چطور می‌توانستید زندگی کنید قبلا؟!
بدون تکنولوژی
بدون اینترنت
بدون کامپیوتر
بدون تلفن همراه
بدون ایمیل
بدون شبکه‌های مجازی؟!
باید پاسخ بدهیم:
همان طور که نسل شما امروز می‌تواند
بدون دلسوزی
بدون خجالت
بدون احترام بدون عشق واقعی
بدون فروتنی
زندگی کند.ما بعد از مدرسه مشق‌هایمان را می‌نوشتیم و تا آخر شب مشغول بازی بودیم؛ بازی واقعی!
*ما با دوستان واقعی بازی می‌کردیم نه دوستان مجازی
ما خودمان بادست‌هایمان بازی‌هایی مثل یویو و بادبادک و فرفره و….می‌ساختیم
ما تلفن همراه و دی وی دی و پلی استیشن و کامپیوتر شخصی و اینترنت نداشتیم
ولی دوستان واقعی داشتیم که وقتى با یک نفرشان همراه مى‌شدیم، در روزهایِ بارانی با هم زیر یک چتر به مدرسه می‌رفتیم و در روزهاى گرم. بستنی کیم دوقلویمان را با هم نصف می‌کردیم.نسل ما در مغازه‌هایش با خط درشت ننوشته بود: «لطفا فقط با کارت‌خوان خرید کنید»!سر هر کوچه یک بقّالی بود که یک دفتر نسیه داشت برای آنهایى که دستشان تنگ بود و بالای سرش درشت نوشته بود: «پول نداری صلوات بفرست»!
زمان ما تخت‌خواب مُد نبود ولى خوابیدن تویِ رخت‌خواب‌های گُل گُلی و در بهارخواب، ایوان و پشتِ بام، از هر خوابی شیرین‌تر بود!
ما موبایل نداشتیم ولی در عوض، درِ خانۀ همسایه و فامیل باز بود تا هر وقت به هرجا که می‌خواستیم، تلفن کنیم و احوال بپرسیم و خبر بگیریم!
خانواده‌هایمان به علت ترافیک سنگین و ..دیر به مهمانی‌ها نمی‌رسیدند
زودتر می‌رفتند تا با کمک هم سبزی پاک کنند و برنج را آبکش کنند و …
ما لایک کردن بلد نبودیم ولی در عوض، نسلِ ما نسل مهربانی و دلجویی بود …
ما بلاک کردن نمی‌دانستیم چیست؛ نسلِ ما نسل دل‌هاى بی‌کینه بود؛ در مرام ما قهر و کینه جایى نداشت …در زمان ما کسی پیتزا برایمان نمی‌آورد دمِ در؛ اما طعمِ نون و کبابی را که بابایمان لای یک روزنامه از بازار می‌خرید و برایمان مى‌آورد، با هزار تا پیتزا عوض نمی‌کنیم!
در نسل ما فست فود معنی نداشت ولى نون و پنیر و سبزى یا لقمۀ کوکو و کتلت یا حداکثر ساندویچ تخم مرغ و خیارشور و گوجه فرنگى با کانادایِ شیشه‌ای لذتی داشت که هنوز هم مزه‌اش زیر دندانمان است ..ما نسلی بودیم که در مراممان کمتر نامردی و آدم‌فروشی بود …ما سِتِ تولد نداشتیم ولى در عوض، جشن‌هاى سنّتیمان پر بود از کاغذکشی‌های رنگارنگ و دل‌هاى واقعا شاد و لب‌هاى واقعا خندان .ما عروسی را به جای هتل و تالار و سالن در خانۀ همسایه و در حیاط چراغانی برگزار می‌کردیم و خیلى هم خوش مى‌گذشت …
ما نذری‌هایمان را در ظروف یک‌ بار مصرف نمی‌دادیم
تویِ چینی گل سرخی پخش می‌کردیم و همسایه‌مان هم توى ظرفِ خالی‌اش نقل و نبات مى‌ریخت ما چراغ مطالعه نداشتیم ولى در عوض، مشق‌هایمان را زیر نور چراغ گردسوز و در کنار علاءالدینی که همیشه رویش یک کتری همراه با قورى چایی خوش‌عطر بود، می‌نوشتیم ..ما مبل روکش شده نداشتیم ولى پُشتی و پتویِ ملافه سفید دورتا دور اتاق بود تا هر وقت مهمان سر رسید، احساس راحتی کند!ما اگر کاسۀ گل مرغی سر طاقچه را در شیطنت‌ها و بازی‌هایِ کودکانه می‌شکستیم، خانم جون دعوامون نمی‌کرد؛ تازه برامون اسفند دود می‌کرد، تخم مرغ می‌شکست و می‌گفت قضا بلا بوده، خدا رو شکر که به کاسه گرفت و خودت چیزیت نشد!
ما هزار جور پزشک متخصص و داروخانه نداشتیم؛ چایی نبات و عرق نعنای بی بی جون دوایِ هر دردی بود …ما از ذوقِ یک پاک‌کُنِ عطری، یک مداد سوسمارنشان، یک جعبۀ مداد رنگی، و یک دفترچۀ نقاشی تا صبح خوابمان نمی‌بُرد!ما نسلی منحصر به فرد بودیم؛ چون آخرین نسلی بودیم که مطیع پدر و مادر بودیم و اولین نسلى که مطیع فرزندانمان شدیم …
پایان نسل ما خدا خودش هم دلتنگ نبودنمان میشود! همین
تاریخ دیگر مثل ما را نخواهد دید …‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌

 

ارسال پاسخ

لطفا نظرتان را وارد کنید!
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید